شعر مولانا

 ای هوس های دلم بیا بیا بیا بیا
ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا
از ره منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو
ای تو راه و منزلم بیا بیا بیا بیا

دو بیت  از  غزل حضرت مولانا

غزل  سعدی

 عشق

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم

حکایتی ز دهانت به گوش جان  آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم

مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به  سر  برند به دوشم

بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکرده است از انتظار تو دوشم

مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم

به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می ننیوشم

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که  گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

شعر از : سعدی شیرازی

شعری از شاپور جورکش

 

شب بخیر

شب بخير

ماه خفته و ستاره ها

گوييا به كوچ رفته اند

 

شهر بي صداست

يك دوجا

روشناي چند پنجره

 

هاي هوي باد و

گاه گاه

جير جير چند زنجره

 

دانه هاي روي بام را

كبوتران

خورده اند و رفته اند

 

آه

روز وشب  براي من چه فرق مي كند

من كه قصّه هاي بامدادي دلم

گوييا سرآمده

 

ماه من

اي سلام بي بديل

بي تو بوسه و سلام

از لبان دختران قصّه هام

پاكشيده  رفته اند

 

چه بگويمت

گفتمت هزاربار آنچه گفتني است

آشيان بي پرنده هم

مثل آن پرنده ي بي آشيانه  رفتني است

 

باغ ساكت است

عطرياس و بوي نسترن

سرخوشم نمي كنند

من كه لحظه هاي زندگيم

چون كبوتران بي قرار

باتو پركشيده

تا ديار دور دست  رفته اند

 

اسم شب چه بود

فال هفته ام چه گفت

 

شب بخير

يادگار بهترين ِ سال ها و ماه ها  و هفته ام

شب بخير

گنج ساليان عمر رفته ام

 

شعر معاصر ايران

آزاده را جفاي فلك بيش مي رسد

اول بلا به عاقبت انديش مي رسد

از هيچ آفريده اي ندارم شكايتي

بر من هر آنچه مي رسد از خويش مي رسد

چون لاله يك پياله ز خون است روزي ام

كآن هم مرا ز داغ دل خويش مي رسد

رنج غناست آنچه نصيب ستمگر است

طبع غني به مردم درويش مي رسد

امروز نيز محنت فرداست روزي ام

آن بنده ام كه رزق من از پيش ميرسد

شعر  از  اميري فيروز كوهي

شعر ایران


همه می پرسند:

" چیست در زمزمه ی مبهمِ آب؟


چیست در همهمه ی دلکشِ برگ؟

چیست در بازیِ آن ، ابرِ سپید؟

روی این آبیِ آرامِ بلند،

که تورا می برد اینگونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوتِ خاموشِ کبوترها؟

چیست در کوششِ بی حاصلِ موج؟

چیست در خنده ی جام،

که تو - چندین ساعت- ،

مات و مبهوت به آن می نگری؟ "

***

نه به ابر،

نه به آب،

نه به برگ،

نه به این آبیِ آرامِ بلند،

نه به این خلوتِ خاموشِ کبوترها،

نه به این آتشِ سوزنده که لغزیده به جام،

من به این جمله نمی اندیشم!

من، مناجاتِ درختان را هنگامِ سحر،

رقصِ عطرِ گلِ یخ را با باد،

نفَسِ پاکِ شقایق را در سینه ی کوه،

صحبتِ چلچله ها را باصبح،

نبضِ پاینده ی هستی را در گندم زار،

گردشِ رنگ و طراوت را در گونه ی گل،

همه را می شنوم،

می بینم،

من به این جمله نمی اندیشم!

به تو می اندیشم!

ای سراپا همه خوبی!

تک و تنها، به تو می اندیشم.

همه وقت، همه جا،

من به هر حال که باشم،

به تو می اندیشم!

تو بدان این را،

-تنها تو بدان- ،

تو بیا،

تو بمان،

- با منِ تنها-

تو بمان.

جایِ مهتاب، -به تاریکی شبها-،

تو بتاب.

من فدایِ تو،

به جایِ همه گلها،

تو بخند.

اینک این من - که به پای تو درافتاده ام باز-

ریسمانی کَن از آن مویِ دراز،

تو بگیر،

تو ببند،

تو بخواه،

پاسخِ چلچله ها را،

تو بگو

قصه ی ابرِ هوا را تو بخوان.

تو بمان،

- با منِ تنها-

تو بمان.

در دلِ ساغرِ هستی تو بجوش...

من همین یک نفَس از جرعه ی جانم باقی است.

آخرین جرعه ی این جامِ تهی را،

تو بنوش.

                                                    فریدون مشیری

شعر ایران

 

تو را من چشم در راهم شبا هنگام 

که می گیرند در شاخ «تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی 

وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛ 

تو را من چشم در راهم. 

در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛ 

در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام. 

گرم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم؛ 

تو را من چشم در راهم .

نیمایوشیج

 

شعر ایران

ابتدا....انتها

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی
بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی
 تمام طول خط از نقطه  ای که پر شده است
 از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی
 ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
 از او و ما که منم تا من و شما که تویی
 تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
 چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی
 جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
 کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی
 نهادم اینه ای پیش روی اینه ات
 جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی
 تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
 نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی

جاودان یاد حسین منزوی

باز باران

                             باران
 
 (.....به خانه که رسیدم خانه ام را باد برده بود و داشت باران می آمد ......  یکباره باد  از پشت چند درخت بیرون پرید و مرا برد تا رویای خیس یک خاطره ، تا ابرهای نازک تابستان ۱۳۸۰......به خانه که رسیدم   ! ..........؟  امروز شعر گلچین گیلانی و هوای شیراز و  بوسه های باران عجیب مرا از زمزمه نام  او لبریز کرده بود )
 
باز باران
با ترانه
با گوهر های فراوان
می خورد بر بام خانه
من به پشت شيشه تنها
ايستاده :
در گذرها
رودها راه اوفتاده.
شاد و خرم
يک دوسه گنجشک پرگو
باز هر دم
می پرند اين سو و آن سو
می خورد بر شيشه و در
مشت و سيلی
آسمان امروز ديگر
نيست نيلی
يادم آرد روز باران
گردش يک روز ديرين
خوب و شيرين
توی جنگل های گيلان:
کودکی دهساله بودم
شاد و خرم
نرم و نازک
چست و چابک
از پرنده
از چرنده
از خزنده
بود جنگل گرم و زنده
آسمان آبی چو دريا
يک دو ابر اينجا و آنجا
چون دل من
روز روشن
بوی جنگل تازه و تر
همچو می مستی دهنده
بر درختان می زدی پر
هر کجا زيبا پرنده
برکه ها آرام و آبی
برگ و گل هر جا نمايان
چتر نيلوفر درخشان
آفتابی
سنگ ها از آب جسته
از خزه پوشيده تن را
بس وزغ آنجا نشسته
دمبدم در شور و غوغا
رودخانه
با دوصد زيبا ترانه
زير پاهای درختان
چرخ می زد ... چرخ می زد همچو مستان
چشمه ها چون شيشه های آفتابی
نرم و خوش در جوش و لرزه
توی آنها سنگ ريزه
سرخ و سبز و زرد و آبی
با دوپای کودکانه
می پريدم همچو آهو
می دويدم از سر جو
دور می گشتم زخانه
می پراندم سنگ ريزه
تا دهد بر آب لرزه
بهر چاه و بهر چاله
می شکستم کرده خاله
می کشانيدم به پايين
شاخه های بيدمشکی
دست من می گشت رنگين
از تمشک سرخ و وحشی
می شنيدم از پرنده
داستانهای نهانی
از لب باد وزنده
راز های زندگانی
هرچه می ديدم در آنجا
بود دلکش ، بود زيبا
شاد بودم
می سرودم :
" روز ! ای روز دلارا !
داده ات خورشيد رخشان
اين چنين رخسار زيبا
ورنه بودی زشت و بی جان !
" اين درختان
با همه سبزی و خوبی
گو چه می بودند جز پاهای چوبی
گر نبودی مهر رخشان !
" روز ! ای روز دلارا !
گر دلارايی ست ، از خورشيد باشد
ای درخت سبز و زيبا
هرچه زيبايی ست از خورشيد باشد ... "
اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چيره
آسمان گرديده تيره
بسته شد رخساره خورشيد رخشان
ريخت باران ، ريخت باران
جنگل از باد گريزان
چرخ ها می زد چو دريا
دانه های گرد باران
پهن می گشتند هر جا
برق چون شمشير بران
پاره می کرد ابرها را
تندر ديوانه غران
مشت می زد ابرها را
روی برکه مرغ آبی
از ميانه ، از کناره
با شتابی
چرخ می زد بی شماره
گيسوی سيمين مه را
شانه می زد دست باران
باد ها با فوت خوانا
می نمودندش پريشان
سبزه در زير درختان
رفته رفته گشت دريا
توی اين دريای جوشان
جنگل وارونه پيدا
بس دلارا بود جنگل
به ! چه زيبا بود جنگل
بس ترانه ، بس فسانه
بس فسانه ، بس ترانه
بس گوارا بود باران
وه! چه زيبا بود باران
می شنيدم اندر اين گوهرفشانی
رازهای جاودانی ،پند های آسمانی
" بشنو از من کودک من
پيش چشم مرد فردا
زندگانی - خواه تيره ، خواه روشن -
هست زيبا ، هست زيبا ، هست زيبا ! "
 
 

شعری از حمید مصدق

 

آبی  خاکستری  سیاه

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
 از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
 من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
 ”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است “
دل من در دل شب
خواب پروانه شدن می بیند
مهر صبحدمان داس به دست
خرمن خواب مرا می چیند
آسمانها آبی
 پر مرغان صداقت آبی ست
دیده در اینه ی صبح تو را می بیند
از گریبان تو صبح صادق
 می گشاید پر و بال
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
 در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا
در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟
مرغ آبی اینجاست
در خود آن گمشده را دریابم
ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار
کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن
باز کن پنجره را
تو اگر بازکنی پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زیبایی را
بگذاز از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد
که در آن شکوت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
گل قاصد ایا
با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز
باز کن پنجره را
صبح دمید
 چه شبی بود و چه فرخنده شبی
آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید
کودک قلب من این قصه ی شاد
از لبان تو شنید :
”زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
 بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
 دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست “
قصه ی شیرینی ست
کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد
قصه ی نغز تو از غصه تهی ست
باز هم قصه بگو
تا به آرامش دل
سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم
گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
از دلم رست گیاهی سرسبز
سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت
برگ بر گردون سود
این گیاه سرسبز
این بر آورده درخت اندوه
حاصل مهر تو بود
و چه رویاهایی
که تبه گشت و گذشت
و چه پیوند صمیمیتها
که به آسانی یک رشته گسست
چه امیدی ، چه امید ؟
چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید
دل من می سوزد
که قناریها را پر بستند
و کبوترها را
آه کبوترها را
و چه امید عظیمی به عبث انجامید
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد
شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من
زندگانی بخشی
یا بگیری از من
آنچه را می بخشی
من به بی سامانی
باد را می مانم
من به سرگردانی
ابر را می مانم
من به آراستگی خندیدم
من ژولیده به آراستگی خندیدم
سنگ طفلی ، اما
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
” چه تهیدستی مرد “
ابر باور می کرد
من در ایینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم ، می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟
هیچ
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ
بی تو در می ابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من این شعر من است
آرزو می کردم
که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی شعر مرا می خوانی ؟
نه ، دریغا ، هرگز
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
کاشکی شعر مرا می خواندی
بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه
بی تو سرگردانتر ، از پژواکم
در کوه
گرد بادم در دشت
برگ پاییزم ، در پنجه ی باد
بی تو سرگردانتر
از نسیم سحرم
از نسیم سحر سرگردان
بی سرو سامان
بی تو - اشکم
دردم
آهم
آشیان برده ز یاد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بی تو خاکستر سردم ، خاموش
نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادی
نه خروش
بی تو دیو وحشت
هر زمان می دردم
بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد
و اندر این دوره بیدادگریها هر دم
کاستن
کاهیدن
کاهش جانم
کم
کم
چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاش می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
باد کولی ، ای باد
تو چه بیرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عریان کردی
و جهان را به سموم نفست ویران کردی
باد کولی تو چرا زوزه کشان
همچنان اسبی بگسسته عنان
سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟
 آن غباری که برانگیزاندی
سخت افزون می کرد
تیرگی را در دشت
و شفق ، این شفق شنگرفی
بوی خون داشت ، افق خونین بود
کولی باد پریشاندل آشفته صفت
تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب
تو به من می گفتی :
” صبح پاییز تو ، نامیمون بود ! “
من سفر می کردم
و در آن تنگ غروب
یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح
دل من پر خون بود
در من اینک کوهی
سر برافراشته از ایمان است
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برمی گردم
و صدا می زنم :
” ای
باز کن پنجره را
باز کن پنجره را
در بگشا
که بهاران آمد
که شکفته گل سرخ
به گلستان آمد
باز کن پنجره را
که پرستو می شوید در چشمه ی نور
که قناری می خواند
می خواند آواز سرور
 که : بهاران آمد
که شکفته گل سرخ به گلستان آمد “
سبز برگان درختان همه دنیا را
نشمردیم هنوز
من صدا می زنم :
” باز کن پنجره ، باز آمده ام
من پس از رفتنها ، رفتنها ؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، کنون به نیاز آمده ام “داستانها دارم
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو
بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها
وصبوری مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو برمی گردم
دست من خالی نیست
کاروانهای محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
” آی  باز کن پنجره را “
پنجره را می بندی
با من اکنون چه نشستنها ، خاموشیها
با تو کنون چه فراموشیهاست
چه کسی می خواهد
من و تو ما نشویم
خانه اش ویران باد
من اگر ما نشوم ، تنهایم
تو اگر ما نشوی
خویشتنی
از کجا که من و تو
شور یکپارچگی را در شرق
باز برپا نکنیم
از کجا که من و تو
مشت رسوایان را وا نکنیم
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشتها نام تو را می گویند
کوهها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
سخن از مهر من و جور تو نیست
سخن از تو
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنایی با شور ؟
و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟
سینه ام اینه ای ست
با غباری از غم
تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار
آشیان تهی دست مرا
مرغ دستان تو پر می سازند
آه مگذار ، که دستان من آن
اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد
آه مگذار که مرغان سپید دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه
با تو کنون چه فراموشیها
با من اکنون چه نشستنها ، خاموشیهاست
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند

شعر ایران

سفر به خیر

 به کجا چنین شتابان ؟
 گوَن از نسیم پرسید .
دلِ من گرفته زینجا ،
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
 - همه آرزویم، اما
 چه کنم که بسته پایم  ... 
 - به کجا چنین شتابان ؟
- به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم .
سفرت به خیر !‌ اما تو و دوستی، خدا را
چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفه ها، به باران ،
 برسان سلام   ما را .

شعری از سهراب سپهری

boodhi

آنی بود درها وا شده بود
 برگی نه شاخی نه باغ فنا پیدا شده بود
مرغان مکان خاموش این خاموش آن خاموش خاموشی گویا شده بود
آن پهنه چه بود : با میشی گرگی همپا شده بود
نقش صدا کم رنگ نقش ندا کم رنگ پرده مگر تا شده بود ؟
 من رفته او رفته ما بی ما شده بود
 زیبایی تنها شده بود
 هر رودی دریا
هر بودی بودا شده بود

 

شعری از فروغ فرخزاد

آفتاب میشود

نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
 شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
 تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها، بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره  می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لای لای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
 به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود

  

شعری از فریدون توللی

 کارون

بلم ، آرام چون قویی سبکبار
 به نرمی بر سر ِ کارون همی رفت
 به نخلستان ِ ساحل ، قرص ِ خورشید
 ز دامان ِ افق بیرون همی رفت


شفق ، بازیکنان در جنبش ِ آب
 شکوه ِ دیگر و راز ِ دگر داشت
به دشتی بر شقایق ، باد ِ سر مست
 تو پنداری که پاورچین گذر داشت


جوان ، پاروزنان بر سینه ی موج
بلم می راند و جانش در بلم بود
 صدا سر داده غمگین ، در ره ِ باد
 گرفتار دل ِ و بیمار ِ غم بود


 " دو زلفونت بود تار ِ ربابم
چه می خوای ازین حال ِ خرابم
تو که با ما سر ِ یاری نداری
 چرا هر نیمه شو آیی بخوابم "


درون ِ قایق از باد ِ شبانگاه
 دو زلفی نرم نرمک تاب می خورد
 زنی خم گشته از قایق بر امواج
سر انگشتش به چین ِ آب می خورد


 صدا ، چون بوی ِ گل در جنبش ِ باد
 به آرامی به هر سو پخش می گشت
 جوان می خواند و سرشار از غمی گرم
پی دستی نوازش بخش می گشت :


" تو که نوشُم نئی نیشُم چرایی
 تو که یارم نئی پیشُم چرایی
تو که مرهم نئی زخم ِ دلم را
 نمک پاش ِ دل ِ ریشم چرائی "


خموشی بود و زن در پرتو ِ شام
 رخی چون رنگ ِ شب نیلوفری داشت
 ز آزار ِ جوان دلشاد و خرسند
 سری با او ، دلی با دیگری داشت

ز دیگر سوی ِ کارون زورقی خُرد
سبک ، بر موج لغزان ِ پیش می راند
 چراغی ، کور سو می زد به نیزار
صدایی سوزناک از دور می خواند


نسیمی این پیام آورد و بگذشت :
" چه خوش بی مهربونی از دو سربی "
جوان نالید زیر ِ لب به افسوس :
" که یک سر مهربونی درد ِ سر بی "
  

شعری از مهدی اخوان الث

 

     سگ ها و گرگ ها

                                                          ( فکر از شاندور پتوفی شاعر مجارستانی )

1
هوا سرد است و برف آهسته بارد
 ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
 زمین را بارش مثقال ، مثقال
فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ


سرود کلبه ی بی روزن شب
 سرود برف و باران است امشب
 ولی از زوزه های باد پیداست
 که شب مهمان توفان است امشب


 دوان بر پرده های برفها ، باد
 روان بر بالهای باد ، باران
 درون کلبه ی بی روزن شب
 شب توفانی سرد زمستان


 آواز سگها:


زمین سرد است و برف آلوده و تر
 هواتاریک و توفان خشمناک است
 کشد - مانند گرگان - باد ، زوزه
ولی ما نیکبختان را چه باک است ؟


 کنار مطبخ ارباب ، آنجا
 بر آن خاک اره های نرم خفتن
 چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه
عزیزم گفتن و جانم شنفتن


وز آن ته مانده های سفره خوردن
و گر آن هم نباشد استخوانی
 چه عمر راحتی دنیای خوبی
 چه ارباب عزیز و مهربانی

 
ولی شلاق ! این دیگر بلایی ست
بلی ، اما تحمل کرد باید
 درست است اینکه الحق دردناک است
ولی ارباب آخر رحمش اید


گذارد چون فروکش کرد خشمش
 که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
شمارد زخمهامان را و ما این
محبت را غنیمت می شماریم


2


خروشد باد و بارد همچنان برف
ز سقف کلبه ی بی روزن شب
شب توفانی سرد زمستان
زمستان سیاه مرگ مرکب


آواز گرگها :


زمین سرد است و برف آلوده و تر
 هوا تاریک و توفان خشمگین است
کشد - مانند سگها - باد ، زوزه
زمین و آسمان با ما به کین است


شب و کولاک رعب انگیز و وحشی
شب و صحرای وحشتناک و سرما
بلای نیستی ، سرمای پر سوز
 حکومت می کند بر دشت و بر ما


نه ما را گوشه ی گرم کنامی
 شکاف کوهساری سر پناهی
 نه حتی جنگلی کوچک ، که بتوان
در آن آسود بی تشویش گاهی


 دو دشمن در کمین ماست ، دایم
دو دشمن می دهد ما را شکنجه
برون : سرما درون : این آتش جوع
که بر ارکان ما افکنده پنجه


دو ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه
برون جست از کمین و حمله ور گشت
سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
نه پای رفتن و نی جای برگشت

 
بنوش ای برف ! گلگون شو ، برافروز
 که این خون ، خون ما بی خانمانهاست
که این خون ، خون گرگان گرسنه ست
که این خون ، خون فرزندان صحراست


درین سرما ، گرسنه ، زخم خورده ،
دویم آسیمه سر بر برف چون باد
 ولیکن عزت آزادگی را
نگهبانیم ، آزادیم ، آزاد

  

شعری از سید علی صالحی

نشانی

می‌دانم
حالا سالهاست که ديگر هيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد
حالا همه می‌دانند که همه‌ی ما يک‌طوری غريب
يک طوری ساده و دور
وابسته‌ی ديرسالِ بوسه و لبخند و علاقه‌ايم.


آن روز
همان روز که آفتاب بالا آمده بود
دفتر مشق ما
هنوز خوابِ عصر جمعه را می‌ديد.
ما از اولِ کتاب و کبوتر
تا ترانه‌ی دلنشين پريا
ری‌را و دريا را دوست می‌داشتيم.


ديگر سراغت را از نارنجِ رها شده در پياله‌ی آب نخواهم گرفت
ديگر سراغت را از ماه، ماهِ درشت و گلگون نخواهم گرفت
ديگر سراغت را از گلدانِ شکسته بر ايوانِ آذرماه نخواهم گرفت
ديگر نه خوابِ گريه تا سحر،
نه ترسِ گمشدن از نشانیِ ماه،
ديگر نه بُن‌بستِ باد و
نه بلندای ديوارِ بی‌سوال ...!
من، همين منِ ساده ... باور کن
برای يکبار برخاستن
‌هزار بار فروافتاده‌ام.


ديگر می‌دانم
نشانی‌ها همه دُرُست!
کوچه همان کوچه‌ی قديمی و
کاشی همان کاشیِ شبْ شکسته‌ی هفتم،
خانه همان خانه و باد که بی‌راه و بستر که تهی!


ها ری‌را، می‌دانم
حالا می‌دانم همه‌ی ما
جوری غريب ادامه‌ی دريا و نشانیِ آن شوقِ پُر گريه‌ايم.
گريه در گريه، خنده به شوق،
نوش! نوش ... لاجرعه‌ی ليالی!
در جمع من و اين بُغضِ بی‌قرار،
جای تو خالی!

شعری از سید علی صالحی

 

 نشانی

می‌دانم
حالا سالهاست که ديگر هيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد
حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری
آن همه صبوری
من ديدم از همان سرِ‌ صبحِ آسوده
هی بوی بال کبوتر و
نایِ تازه‌ی نعنای نورسيده می‌آيد
پس بگو قرار بود که تو بيايی و ... من نمی‌دانستم!
دردت به جانِ بی‌قرارِ پُر گريه‌ام
پس اين همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟


حالا که آمدی
حرفِ ما بسيار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانی‌ست ...!


به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و
دوری از ديدگانِ دريا نيست!
سربه‌سرم می‌گذاری ... ها؟
می‌دانم که می‌مانی
پس لااقل باران را بهانه کُن
دارد باران می‌آيد.


مگر می‌شود نيامده باز
به جانبِ آن همه بی‌نشانیِ دريا برگردی؟
پس تکليف طاقت اين همه علاقه چه می‌شود؟!
تو که تا ساعت اين صحبتِ ناتمام
تمامم نمی‌کنی، ها!؟
باشد، گريه نمی‌کنم
گاهی اوقات هر کسی حتی
از احتمالِ شوقی شبيهِ همين حالای من هم به گريه می‌افتد.
چه عيبی دارد!
اصلا چه فرقی دارد
هنوز باد می‌آيد،‌ باران می‌آيد
هنوز هم می‌دانم هيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد
حالا کم نيستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال
که فرقِ ميان فاصله را تا گفتگوی گريه می‌فهمند
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسيار و
آسمان هم که بارانی‌ست ...!


آن روز نزديک به جاده‌ای از اينجا دور
دختری کنار نرده‌های نازک پيچک‌پوش
هی مرا می‌نگريست
جواب ساده‌اش به دعوت دريانديدگان
اشاره‌ی روشنی شبيه نمی‌آيم تو بود.
مثلِ تو بود و بعد از تو بود
که نزديکتر از يک سلامِ پنهانی
مرا از بارشِ نابهنگامِ بارانی بی‌مجال
خبر داد و رفت.
نه چتری با خود آورده بود
نه انگار آشنايی در اين حوالیِ‌ ناآشنا ...!
رو به شمالِ پيچک‌پوش
پنجره‌های کوچکِ پلک بسته‌ای را در باد
نشانم داده بود
من منظورِ ماه را نفهميدم
فقط ناگهان نرده‌های چوبیِ نازک
پُر از جوانه‌ی بيد و چراغ و ستاره شد
او نبود، رفته بود او
او رفته بود و فقط
روسریِ خيس پُر از بوی گريه بر نرده‌ها پيدا بود.


آن روز غروب
من از نور خالص آسمان بودم
هی آوازت داده بودم بيا
يک دَم انگار برگشتی،‌ نگاهم کردی
حسی غريب در بادِ نابَلَد پَرپَر می‌زد
جز من کسی تُرا نديده بود
تو بوی آهوی خفته در پناهِ صخره‌ی خسته می‌دادی
تو در پسِ جامه‌های عزادارانِ آينه پنهان بودی
تو بوی پروانه در سايه‌سارِ‌ ياس می‌دادی.


يادت هست
زيرِ طاقیِ بازار مسگران
کبوتر بچه‌ی بی‌نشانی هی پَرپَر می‌زد
ما راهمان را گُم کرده بوديم ری‌را!
يادت هست
من با چشمان تو
اندوهِ آزادی هزار پرنده‌ی بی‌راه را
گريسته بودم و تو نمی‌دانستی!


آن روز بازار پُر از بوی سوسن و ستاره و شب‌بو بود
من خودم ديدم دعای تو بر بالِ پرنده از پهنه‌ی طاقی گذشت
چه شوقی شبستانِ رويا را گرفته بود،
دعای تو و آن پرنده‌ی بی‌قرار
هر دو پَرپَر زدند، رفتند
بر قوسِ کاشی شکسته نشستند.


حالا بيا برويم
برويم پای هر پنجره
روی هر ديوار و
بر سنگ هر دامنه
خطی از خوابِ دوستت‌دارمِ تنهايی را
برای مردمان ساده بنويسيم
مردمان ساده‌ی بی‌نصيبِ من
هوای تازه می‌‌خواهند!
ترانه‌ی روشن، تبسم بی‌سبب و
اندکی حقيقتِ نزديک به زندگی.


يادت هست؟
گفتی نشانی ميهن من همين گندمِ سبز
همين گهواره‌ی بنفش
همين بوسه‌ی مايل به طعمِ ترانه است؟
ها ری‌را ...!
من به خانه برمی‌گردم،
هنوز هم يک ديدار ساده می‌تواند
سرآغازِ‌ پرسه‌ای غريب در کوچهْ‌باغِ باران باشد.