چند ناگهان مانده،به همین ساعتهای بی تکلیف ،اتفاق جالبی افتاد و

باغچه کمرنگی در ذهنم ،غرق در یاس شد .متنی با نگاه کاتبی دور ،

اوما را با آهوان واژه ،تا صحرای توصیف کشاند.بعد ،راوی دیگری ، آ ن

راوی ابتدا ، در ایستگاه ساده ی حرف،از قطاری پر از علامت ! پایین آمد

 و رو به علامت ؟ توقف کرد.

................

ساده تراز یکی بود،یکی نبود.چشمهای مقدس شهرزاد را ورق میزنم و

خطوط ساده گم شده ای را ، روی بوم سطر های نیامده می ریزم:

می شناسم ،سایه هایی را که بی زمزمه نام اوما شب را تا منزل صبح

خمیازه نمی کشند .می شناسم آ دم هایی را که نامه های عاشقانه

اوما را با خط شکسته هجران قاب گرفته اند و به دیوار یاد و باد

چسبانده اند . و می شناسم ، انبوه مخاطبانی را که چشم در من

می ریزند و هوای سوال از اوما در ذهنشان قصر شوق می سازد .

کم نیستند خوبانی که در انتظار نامه ای به اوما ، کوچه های فردا را

چراغانی صبر کرده اند ....و ..... و می شناسم ، دوستان و دشمنانم

 را ، مثل آب ، مثل  سنگ .

.....................

اوما ،در ذهن مخاطبانش، چهره مینیاتوری عجیبی را تداعی کرده ،چهره

ای باستانی،با چشم هایی که پلک ماه را میبندد.اوما را در نشریات هم

نقد ، هم تحسین می کنند،برایش نامه می نویسند،حتی خیلی ها

دوست دارند او را از نزدیک ببینند .اوما دیگر متعلق به خودش نیست،اوما

پنجره ای رو به آسمان چندم کلمه و خداست.اوما باید پیراهن فکرش را

رو به آفتاب بگیرد و لحن سایه های سرد را به فراموشی بسپارد.باید

 دیروز را خط بزند و با ابهت ، سر تعظیم جلوی مخاطبانش خم کند و به

 هر کدام یک شاخه ی گل رز بدهد . اوما باید بی نهایت باشد و جاری

 درست مثل نامه ها و با تدبیر. زبان حاشیه ها را قیچی کند ، اوما باید

مثل درختی تناور باشد که هیچ تبری نتواند نگاه چپ به او بیندازد. اوما

یعنی همه ی آ ینده ای که مرا در آ غوش گرفته است.

 

شیراز ۲۵ اسفند ۱۳۸۶

باز نگری ۲۶ اسفند ۱۳۸۶