نامه ای به اوما
لیوان آبی روز
می دانم دست های یخ زده ی دیروز، دستمال خاکستری ابرها را به پیشـــانی تو
بسته اند و نمی توانی پیراهن بی ستاره ات را با صبح و شمعدانی هایش عـــوض
کنی. من این روزها به تصمیم عجیـــبی فکر می کنم،تصــــمیمی که هــــزارقـــفل
تاریک را در رودخانه ی صبح خواهد ریخت.
.....................................
اوما،به زودی در لیوان آبی روز،کمی آفتاب می ریزم و به دستت خـــــــواهــم داد.
بــه زودی همین کلمه ها به جای من تو را می بوســـــند.به زودی حـــدس تازه ی
باران همه جا را سبز خواهد کرد.
+ نوشته شده در یکشنبه دوم تیر ۱۳۸۷ ساعت ۴:۳۹ ب.ظ توسط امید
|