مثل خط های کف دستش همه جاده ها را میشناخت و انتهای هر مسیری را ابتدای مسیر دیگری میدانست.مسیری در باد و هرچه باداباد. چشمهایش نمیدید اما به یک فانوس روشن فکر میکرد فانوسی که بادها نیز در خاموش کردن آن به جادو نشسته اند.

.................................

.......................................

 هر روز آرام آرام در ازدحام ابر و انتظار میسوخت و  رو به خویش میگفت:

 تا او نیاید به خدا ایمان نخواهم آورد.