یادداشتی برای دست های شاپور جورکش
* ایرج زبردست
http://www.farheekhtegan.ir/content/view/36842/64/
کلمه نزد کسی بود. کسی که هزار و یک شهرزاد گرد آن، آینه در دست ورد وحی میخواندند تا شاید سطری ساده دقیقههای محدود مبهم را عریان روایتی از قصههای نایاب کند. همآغوش با یکی بود یکی نبود: نگاه، زودتر از کاتب روی سطر پا میگذارد، سطر میدود، چشم میدود، کاتب میدود .
۱ کلمه نزد کسی بود. کسی که هزار و یک شهرزاد گرد آن، آینه در دست ورد وحی میخواندند تا شاید سطری ساده دقیقههای محدود مبهم را عریان روایتی از قصههای نایاب کند. همآغوش با یکی بود یکی نبود: نگاه، زودتر از کاتب روی سطر پا میگذارد، سطر میدود، چشم میدود، کاتب میدود. و بعد، که بعدها از راه میرسند میفهمیم: کاتب از نفس که میافتد، حکایت کلمه و مخاطب تازه با آغاز، راه خواهد رفت. فکر چشمهایت را که بخوانی، خواهی دید: یکی بود یکی نبود، باز دراین پرانتز دهان باز کرده است: (دوباره دارد باران میآید. دوباره جهان خیس ملاقات آسمان با زمین است، حتی زمان بارانی بلند و کبودش را پوشیده است و دارد آرامآرام پشتسر باد قدم میزند. شهر ابریست. کوه، پرنده، جنگل، رود ابریست... همهچیز در ابر قدم میزند. جز آن دو سایه، آن دو سایهی بیچتر در حوالی بیداری اشیا، که با دهان بیاستراحت بحث، در مسیر لمس عبارت، به کشف سایهای دیگر فکر میکنند)... فقط یکی بود یکی نبود (این دو خواهر قصهگو) راز آن دو سایه روشن ضمیر کامل را میدانند.
۲ نگاه کن چگونه فکر سرش را روی شانهام گذاشته است و دارد یکریز از عطر پرزدن پرستو در تابستان و نشستن آسمان به زمین حرف میزند، نگاه کن همان دیروز ساده نایاب، چگونه دارد در چشمهای کنجکاو آن دو سایه، پیاله پیاله صبح و تماشا میریزد، بیا کمی قدم بزنیم، تا مسیرهای حرف و خاطره، تا آن نوشته مهآلود روی کتیبه مرداد: برگ بید و چند کلمه و گردنبندی که میخواستی نامم را به آن آویزان کنی، تا همیشه نگین خوشبخت آن باشم، تا اهریمنی نگاه در چشمهایت نریزد، اما فغان از اشتباهی که گاه دهان در آدم باز میکند و درهدره آرزوهایت را میبلعد. نگاه کن، یادت هنوز سر بر شانه منتظر من دارد: آن خانه بیدغدغه شاد و هوایی که تا بیخودی هزار مولانا جامهدران، لبهایت را بوسید تا ابدیتی در چشمهای بیقرار شمس شود، تا من هزار مثنوی گریان و حیران، سیاهپوش جان شرحهشرحه خویش باشم. تا بدانم فلسفه فاصله این است: باید کسی باشد که دلتنگش باشیم. نگاه کن کمی دورتر از خواب همین واژهها، درست رو به آن دو سایه، منوچهر آتشی و م. آزاد دارند با هم در خانه شاپور جورکش، چشمهای نیما را روی بوم زمان نقاشی میکنند. آه، منوچهر آتشی و م. آزاد. . . . . هتل اطلس شیراز، خیابان باغ صفا و پلههایی که هنوز در انجماد خاطرهها، آن دو راوی را به یاد دارند. ولی ما چه زود امضای فراموشی خاک را باور کردیم. چه زود آن پرستو از روی شانه احساس پرید و تمام تابستان را با خود برد، تا من در حسرت دیداری با دوباره و محال، در بستر انتظار و رویا، روبه عقربههای پیر و چشمهای خیام، چون سبزه امید بر دمیدن را آه بکشم.
۳ یکباره باد میآید، یکباره وقت ورق میخورد و ساحری با گیسوانی سپید و دستانی آبی از کتاب بیرون میپرد، ساحری بیهراس و آرام که با چکمه روشن فکر، روی تن دیروز راه رفته است، تا به ثانیههای نیامده، زودتر از این شب پاهای دیرفهم، صبح بخیر بگوید. تا برای دورترین اشارههای لال تاریک، دست تکان بدهد. . . . نگاه کن، آن طرف، درست در آغوش بکر عمر، چشمها دارند در باد ورق میخورند و گونههای متفاوت آب برداشتن از رودخانه، گفتوگوی آن دو سایه را گرم کرده است.
۴ شاپور جورکش، راوی بوطیقای شعر نو خوب میداند: آن دو سایه، همان (دیدن و شنیدن) برادران ازلی زبان هستند، که لبهای هر کلمهای را در بستر حرف میبوسند، تا جهان باردار زیبایی و رویاهای همچنان و ناگهان شود. قاصد هوش سبز فهمیده است: آن دو سایه، از سایهای دیگر حرف میزنند که حجم هر پیدایی را به وسعتی ناپیدا تبدیل میکند. سایهای که کیمیاگری را از بیزمانی خویش، یاد گرفته است. سایهای ایستاده بر درگاه بیانتهای بامداد، با صورت عریان فروغ، در مسیر امید و خوانشهای نیامده. سایهای که در گوش فریاد، فریاد میزند: در یکجا صدای ما زاییده میشود، در یکجا که یکجا نیست، آن یکجا همهجاست، و همهجا یکجاست. سایهای که در جان همه ما، همراه با آن دو سایه ازلی، اقامتی ابدی کرده است. سایهای که درست روبه مسیرهای ترک خورده تاریک، با فانوس کلمه سپیدپوش ایستاده است، تا آیندگان عزادار گذشته خویش نباشند.
منبع : روزنامه ی فرهیختگان ۹ اسفند ۱۳۹۰
http://www.farheekhtegan.ir/content/view/36842/64/