در پرستو شدن استاد جلال ذوالفنون

 

باز او ، باز مرگ

سلام فروردین ، سلام پرستو ، سلام شادی ثانیه های بی قرار من ، دلم می خواهد برای  او ، برای آن ضمیر ناز ، اسپند دود کنم تا چشمی در ادامه های همچنان ، سنگ به پای عمر نبندد . می بینی هوا پر از عطر ناگهان لذت است و شوق بوسیدن  آن ضمیر ، مرا دوباره رویا زده ی بستر  و حرف و مکث وقت کرده است . دیروز  را نگاه کن ، ببین زیر آن درخت عجیب و غریب ملکوتی ، زندگی دست در گردن مرگ چه عکس های فوری قشنگی گرفته است . عزیزم ، ای ضمیر قشنگ من ، حکایت همین است : باور کن انگشت مرگ گاه تنها آن ضمیری را نشان می دهد که مثل غیبت ، حضور دائم ـ نیست اما هست ـ را در ما فریاد می کشد . فریادی که گو ش های زمان را کر می کند . آه باز مرگ باز دهانی که زمان را مثل سیب سرخ در باغ ابتدا و خاطره دندان می زند . اینبار ضمیر او ، درست در یک قدمی تولد فروردین ، سیاه پوش تقدیر شده ست ، اینبار جان عریان خاک گرد آن درخت پر از ماه سماع کرد ، حالا جلال ذوالفنون کنار ملائکان سه تار می نوازد و  آتش در نیستان ازل می زند . یادش در همه ی دوستداران هنر جاری باد

ایرج زبردست

 شیراز / ۲۹ اسفند ۱۳۹۰

سیمین دانشور

  
        ایرج زبردست: سیمین دانشور رها بود و جان صادقی داشت
  
                       http://www.mehrnews.com/fa/newsdetail.aspx?NewsID=1556006

ایرج زبردست شاعر شیرازی ضمن اشاره به دلبستگیهای زنده‌یاد سیمین دانشور به زادگاهش شیراز و ابراز امیدواری نسبت به انتقال پیکرش به این شهر و ساخت مزارش در فضای حافظیه، او را نویسنده‌ای رها و دارای جانی صادق توصیف کرد.

خبرگزاری مهر - گروه فرهنگ و ادب: این رباعی‌...
سرای جوان در یادداشتی که آن را در اختیار «مهر» قرار داده، ضمن تسلیت به مناسبت درگذشت سیمین دانشور، با اشاره به دلبستگی وی به زادگاهش شیراز، نوشته است: او همیشه نام سبز شیراز را عاشقانه بر لب داشت و تا نام شیراز را می‌شنید مثل پرستو در آغوش تابستان و خاطرات پر می‌زد.

متن یادداشت ایرج زبردست به شرح زیر است:

1) باز هم گفتگو از آن حرف چراغ به دست در کوچه‌های بن بست عمر، باز هم اتفاقی سرد که مثل رازی سر به مهر از راه می‌رسد و ما را یکی یکی از جمع عریان علاقه منها می‌کند، تا یکباره از هوا و بوسیدن لب‌های شیرین تماشا آنقدر دور می‌شویم که انگار بودن، سراب و رویایی بیش نبوده است. یکباره بی که بخواهیم سر بر شانه افسانه‌ها، چشم در چشم هفت هزار سالگان، خشتی روی خشت می‌نهیم تا کم کم دیوار عدم به شانه‌های بی‌غبار مرگ برسد و راز و دیروز، دو برادرند با اشاره‌های بی‌درنگ مکث، خیره به دقیقه‌های حیران آدمی.

باری دیروز حکایتی است، در مسیر مه‌آلود آن راز که فقط خاطره‌ها و رویاهای ما نشانی آن را می‌دانند؛ حکایتی در باد و بادابادهای دور که همیشه عطر ازلی آن پرستو را در من وسیع می‌کند، تا یکی باشد که همیشه چشم به راه همه جاده‌ها بماند. راستش من از چشم‌های آن پرستوی زیبا به کشف رازی رسیدم که تمامی محرمان آسمانی برات در دست، در شبی بارانی آن را برای من فاش کردند. باور کن آن پرستو همین چند روز پیش دو نسخه از آن مجله پر از سطر و حرف را به نشانی آن خیابان خسته که از شیراز و مسیر تابستان و آن خانه می‌گذرد، برای چشم‌های منتظر من و دیروز ارسال کرد.

خوب می‌دانم پرستو یک روز از راه خواهد آمد، با همان چمدان و همان لبخند و همان حرف‌های عاشقانه ازلی. نگاه کن، زمان دارد دفتری کهنه را آرام آرام ورق می‌زند و آن راز هم دارد ورق‌ها را یکی یکی امضا می کند. می‌بینی همه چیز نامرئی است جهان نامرئی است! زمان نامرئی است ! امضا نامرئی است! آن پرستو راست می‌گفت: عشق در دوری، بیشتر ما را به لمس علاقه راغب خواهد کرد. باید به آن پرستو، به آن راز سر به مهر ایمان آورد، تا چهره مسیحایی صبر قلب عاشق را آرام کند

2) شیراز راز عجیبی است، عجیب‌تر از حدسی که ما از دیروز به یاد داریم. گویی تکه‌ای از بهشت، ترانه‌خوان این خاک تابناک شده است، با مردمانی پر از تکلم - یکی بود یکی نبود - مردمانی که قلبشان اشاره دیگری به جادوی کلمه‌ها در بامداد وحی دارد. شیراز را عالم و آدم با دو پادشاهش حافظ و سعدی می‌شناسند، شاهانی که بر سریر عزت و فخر نشسته‌اند و تاجی از جنس ازل و گوهران بر سر دارند. شوریدگان خلوت نشین، حیرت دامنگیری این خاک را تعریف دوباره‌ای از عطر طوبا می‌دانند.

همین چند ساعت پیش بود که خبر را از بانوی غزل، مادر مهربان همه شاعران ایران شنیدم، سمیمین بهبهانی ابری بود و بغض با جانش نفس می کشید، با لحن تلخی گفت: دیشب تا حالا روزگارم سیاه شده، دوست چهل، پنجاه ساله‌ام را از دست دادم و بعد فیض شریفی تماس گرفت و سر بر شانه این خبر گذاشت.

3) سیمین دانشور نود سال با عشق و احترام میان ما زیست، شیرازی بود و همیشه نام سبز شیراز را عاشقانه بر لب داشت، سالها پیش شاید - هشت سال پیش - با او چندین بار تماس داشتم، تا نام شیراز را می‌شنید مثل پرستو در آغوش تابستان و خاطرات پر می‌زد، سراغ همه اهالی هنر و ادب شیراز را می‌پرسید. رها بود و جان صادقی داشت، هیچ گاه زیر سایه سنگین نام جلال آل‌احمد محو نشد و رو به آیینه همت و اقتدار خود، نقش داستانهایش را می‌کشید.

سیمین دانشور راوی «سووشون» بی‌شک از مفاخر شیرازی است که نامش در تاریخ ادب پارسی جاودان خواهد ماند. نمی‌دانم کجای این سرزمین تن پاک او را هم‌آغوش خاک خواهند کرد، اما به عنوان یک شیرازی دوست داشتم مزار او را در شیراز در فضای حافظیه، آئینه ارادت اهل ادب کنند. با تمام دل به اهالی هنر، کبوتر شدن این هنرمند بزرگ را تسلیت می‌گویم

شیراز / جمعه  ۱۹ اسفند ۱۳۹۰

یادداشتی برای دست های شاپور جورکش

 

یادداشتی برای دست های شاپور جورکش

                                                                          * ایرج زبردست

http://www.farheekhtegan.ir/content/view/36842/64/

 کلمه نزد کسی بود. کسی که هزار و یک شهرزاد گرد آن، آینه در دست ورد وحی می‌خواندند تا شاید سطری ساده دقیقه‌های محدود مبهم را عریان روایتی از قصه‌های نایاب کند. هم‌آغوش با یکی بود یکی نبود: نگاه، زودتر از کاتب روی سطر پا می‌گذارد، سطر می‌دود، چشم می‌دود، کاتب می‌دود .

۱ کلمه نزد کسی بود. کسی که هزار و یک شهرزاد گرد آن، آینه در دست ورد وحی می‌خواندند تا شاید سطری ساده دقیقه‌های محدود مبهم را عریان روایتی از قصه‌های نایاب کند. هم‌آغوش با یکی بود یکی نبود: نگاه، زودتر از کاتب روی سطر پا می‌گذارد، سطر می‌دود، چشم می‌دود، کاتب می‌دود. و بعد، که بعدها از راه می‌رسند می‌فهمیم: کاتب از نفس که می‌افتد، حکایت کلمه و مخاطب تازه با آغاز، راه خواهد رفت. فکر چشم‌هایت را که بخوانی، خواهی دید: یکی بود یکی نبود، باز دراین پرانتز دهان باز کرده است: (دوباره دارد باران می‌آید. دوباره جهان خیس ملاقات آسمان با زمین است، حتی زمان بارانی بلند و کبودش را پوشیده است و دارد آرام‌آرام پشت‌سر باد قدم می‌زند. شهر ابری‌ست. کوه، پرنده، جنگل، رود ابری‌ست... همه‌چیز در ابر قدم می‌زند. جز آن دو سایه، آن دو سایه‌ی بی‌چتر در حوالی بیداری اشیا، که با دهان بی‌استراحت بحث، در مسیر لمس عبارت، به کشف سایه‌ای دیگر فکر می‌کنند)... فقط یکی بود یکی نبود (این دو خواهر قصه‌گو) راز آن دو سایه روشن ضمیر کامل را می‌دانند.


۲ نگاه کن چگونه فکر سرش را روی شانه‌ام گذاشته است و دارد یکریز از عطر پرزدن پرستو در تابستان و نشستن آسمان به زمین حرف می‌زند، نگاه کن همان دیروز ساده نایاب، چگونه دارد در چشم‌های کنجکاو آن دو سایه، پیاله پیاله صبح و تماشا می‌ریزد، بیا کمی قدم بزنیم، تا مسیرهای حرف و خاطره، تا آن نوشته مه‌آلود روی کتیبه مرداد: برگ بید و چند کلمه و گردن‌بندی که می‌خواستی نامم را به آن آویزان کنی، تا همیشه نگین خوشبخت آن باشم، تا اهریمنی نگاه در چشم‌هایت نریزد، اما فغان از اشتباهی که گاه دهان در آدم باز می‌کند و دره‌دره آرزوهایت را می‌بلعد. نگاه کن، یادت هنوز سر بر شانه منتظر من دارد: آن خانه بی‌دغدغه شاد و هوایی که تا بی‌خودی هزار مولانا جامه‌دران، لب‌هایت را بوسید تا ابدیتی در چشم‌های بی‌قرار شمس شود، تا من هزار مثنوی گریان و حیران، سیاهپوش جان شرحه‌شرحه خویش باشم. تا بدانم فلسفه فاصله این است: باید کسی باشد که دلتنگش باشیم. نگاه کن کمی دورتر از خواب همین واژه‌ها، درست رو به آن دو سایه، منوچهر آتشی و م. آزاد دارند با هم در خانه شاپور جورکش، چشم‌های نیما را روی بوم زمان نقاشی می‌کنند. آه، منوچهر آتشی و م. آزاد. . . . . هتل اطلس شیراز، خیابان باغ صفا و پله‌هایی که هنوز در انجماد خاطره‌ها، آن دو راوی را به یاد دارند. ولی ما چه زود امضای فراموشی خاک را باور کردیم. چه زود آن پرستو از روی شانه احساس پرید و تمام تابستان را با خود برد، تا من در حسرت دیداری با دوباره و محال، در بستر انتظار و رویا، روبه عقربه‌های پیر و چشم‌های خیام، چون سبزه امید بر دمیدن را آه بکشم.


۳ یکباره باد می‌آید، یکباره وقت ورق می‌خورد و ساحری با گیسوانی سپید و دستانی آبی از کتاب بیرون می‌پرد، ساحری بی‌هراس و آرام که با چکمه روشن فکر، روی تن دیروز راه رفته است، تا به ثانیه‌های نیامده، زودتر از این شب پاهای دیرفهم، صبح بخیر بگوید. تا برای دورترین اشاره‌های لال تاریک، دست تکان بدهد. . . .  نگاه کن، آن طرف، درست در آغوش بکر عمر، چشم‌ها دارند در باد ورق می‌خورند و گونه‌های متفاوت آب برداشتن از رودخانه، گفت‌وگوی آن دو سایه را گرم کرده است.


۴ شاپور جورکش، راوی بوطیقای شعر نو خوب می‌داند: آن دو سایه، همان (دیدن و شنیدن) برادران ازلی زبان هستند، که لب‌های هر کلمه‌ای را در بستر حرف می‌بوسند، تا جهان باردار زیبایی و رویاهای همچنان و ناگهان شود. قاصد هوش سبز فهمیده است: آن دو سایه، از سایه‌ای دیگر حرف می‌زنند که حجم هر پیدایی را به وسعتی ناپیدا تبدیل می‌کند. سایه‌ای که کیمیاگری را از بی‌زمانی خویش، یاد گرفته است. سایه‌ای ایستاده بر درگاه بی‌انتهای بامداد، با صورت عریان فروغ، در مسیر امید و خوانش‌های نیامده. سایه‌ای که در گوش فریاد، فریاد می‌زند: در یکجا صدای ما زاییده می‌شود، در یکجا که یکجا نیست، آن یکجا همه‌جاست، و همه‌جا یکجاست. سایه‌ای که در جان همه ما، همراه با آن دو سایه ازلی، اقامتی ابدی کرده است. سایه‌ای که درست روبه مسیرهای ترک خورده تاریک، با فانوس کلمه سپیدپوش ایستاده است، تا آیندگان عزادار گذشته خویش نباشند.

منبع : روزنامه ی فرهیختگان ۹ اسفند ۱۳۹۰

http://www.farheekhtegan.ir/content/view/36842/64/

 

عطر حرف

 
دور خلاصه ای ست وسیع ،آن گاه که تنهایی وسیع می شود تا خدا سر بر شانه ی آدمی بگذارد ، تا هیچ عریان شود و در آغوش دور ، لمس حس را تقسیم کند ......این روزها با دور در تاریکی دورتری اقامت دارم ، این روزها حتی ياد مادر مردادی پیر ، در من راه نمی رود . حتا از دوستان در حوالی یکرنگی روزها و خاطره خبری مرا در جستجو نمی ریزد. دور مرا از همه دور کرده است تا تنها به تو نزدیک باشم ، ای دورترین
                                                                                     شيراز ۲۷ بهمن ۱۳۹۰

یادداشتی برای سید علی صالحی در روزنامه شرق

 

                          کلمه ای چله نشین در خانقاه گفتار

                                                                                    *ايرج زبردست

می خواهم امشب مثل تعبیر تازه ی اشیاء که در سطر های تو بوسه از طعم صبح می گیر
ند ، لهجه ی تمام متن ها را برای آن شهرزاد کنجکاو تعریف کنم . راستش همین چند روز پیش، درست در حوالی قرائت خاموشی بامداد ، هزار سال تمام ،کتابی را ورق زدم که هزار سال دیگر باید آن را ورق می زدم . در کتاب چند آفتاب و چند ماه ، نردبام تابیدن را هم زمان در چشم ها می ریختند و همه ی سایه ها یکی یکی از آن بالا می رفتند . زمین مثل سکه ای در جیب جای می شد و دریا برای دست های ترک خورده ی بیابان آب می برد . باران می بارید و آسمان زیر چترعصر ، دنبال آسمانی دیگر می گشت . همه چیز ، حتی اشیاء زبان گفتگوی خویش را عریان اعتراف کرده بودند . ستاره ها گُل در دست روی زمین قدم می ریختند و هر خانه ای بی چراغ مثل روز روشن بود . همه نور می نوشیدند و هیچ کس سایه نداشت . کتاب پُر بود از کلمه و هر کلمه کتاب در دست به سمت کلمه ای دیگر قدم می زد ، هر کلمه به جستجوی آن لغت هر کلمه ای را می بوسید . یکباره باد از راه دوری آمد ، بر شانه هایش همان لغت بود که هر کلمه انتظارش را کتاب کرده بود . کلمه ها یکی یکی آرام آرام گِرد آن لغت پیر حلقه زدند . باد گوشه ای نشسته بود و آب روی چهره ی خاک دست می کشید . گرمای حرف ، هر کلمه را عریان سکوت کرده بود . کلمه ها رو به آن لغت پیر یکی یکی پیر می شدند و کتاب هایشان را به دست باد می دادند، باد هم آن کتاب ها را برای آب و خاک می خواند . حالا دیگر هر کلمه لغتی پیر شده بود که در آغوش چند نقطه و چند علامت سوال دراز کشیده بودند . هر کلمه گیسوی ازل را شانه می کرد و خدا در جانِ شاعر عاشقانه عریان می شد .شاید ندانید ، شاید هم بدانید: که با سطرهای بالا چه شهرزاد بی توصیفی در من نفس کشیده است تا به این نقطه ی سپید راوی رسیده ام . شهرزادی که سید علی صالحی را بهتر از کلمه و لمس ازل می شناسد ، و می داند این راوی ضمیر نوش ، هیچ ثروتی جز کلمه های چله نشین در خانقاه ساده ی گفتار ندارد ، و زیر درخت هزار نام طوبا لذت شعر را با ملائکان کاتب تقسیم می کند . صدایش شانه ی دریا و کوه را بوسیده است و منظور لالایی ماه را در شب کودکان بی نان می داند . می دانم خوب می دانم ، همه ی اهالی باران او را صمیمانه تر از دریا دوست دارند و مثل خورشید ، طعم روشن روز را از چشم هایش چشیده اند .اعتراف می کنم : من در این حوالی بی صبح ، از تاریکی و شکل ملتهب هراس می ترسم ، اما خوب می دانم انتهای همین سطرها سید علی صالحی با چراغ ایستاده است تا مرا به خانه ام ببرد .

          ( منبع : ویژه نامه بزرگداشت سید علی صالحی در روزنامه شرق 20 بهمن 1390)

عطر حرف

راز
راحت، درست مثل گذاشتن سر بر شانه های آرام مرگ،مثل دور شدن آن راوی که با من و تابستان در اطاق مرداد از همه ی رویاهای دور عکس گرفت تا راز، هجوم سکوت را در من طلسم بریزد. باور کن حتی کلمه ها هم نمی دانند شهرزاد درون من کیست. هر کس می خواهد یاوه در دهان بریزد و از حرف و کوه بالا برود ، دیگر فرقی به حال این چشم براه رویا زده ی دلتنگ ندارد. بگذار زخم خنجر دوست پیراهن اعتماد مرا به دستهای بهت بدهد.... حافظ قرار واژه را در من وسیع کرده است :  یک روز تو برمی گردی با همان چشمهای عجیب سرشار....و  من راز آن کتیبه و ان خانه را برایت  قصه خواهم شد.
ایرج زبردست

26 دی 1390

نگاهی به رباعیات ایرج زبردست


باران «آن» در رباعیات ایرج زبردست


                                                                            *اسماعیل عسلی

اگر برانگیزانندگی و تأثیرگذاری را که نتیجه فهم درست شاعر از عادت­ شکنی و آشنازدایی است به عنوان عنصر سبک­ آفرین و عامل ماندگاری شعر بدانیم و نگاهمان به آشنازدایی، عمق ­بخشی به هنجارهای ادبی و نه مقابله با آنها باشد و بنا نداشته باشیم که هنجارشکنی را به یکی از دو وجه قالب یا محتوا محدود کنیم و به موازات آن قادر به درک ارتباط بین انسان و طبیعت باشیم، در هنگامه سرایش حس درونی خود به آفرینشی دست زده­ ایم که به تولد یک شعر می­ انجامد. شعر خوب، بالغ و پا به راه به دنیا می­ آید و همین که شنیده یا خوانده شد به راه می­افتد؛ سینه به سینه، دهان به دهان و زبان به زبان بی­ اعتنا به مرزهای قراردادی و جغرافیایی برای شنیده شدن به حرکت درمی ­آید و در اوج تأثیرگذاری هنرهای دیگر را نیز به خدمت خود درمی­ آورد و در لباس هنرهای دیگر جلوه­ گری آغاز می­ کند. نقشی بر دیواری، مجسمه­ ای در گوشه­ ای، خطی بر صحیفه­ ای و آوازی از حنجره­ ای و آهنگی که از دل سازی به اشاره زخمه­ ای بیرون می ­آید. برخورداری شعر از چنین ویژگی در گرو سنخیّت آن با زمان و مکانی است که شاعر را در حصار گرفته و در عین حال که رنگ و بویی از زمان و مکان دارد، از گذار در افق­های دوردست نیز ناتوان نیست. چرا که اگر بنا باشد شاعر چیزی غیر از آنچه که همگان می­ بینند را نبیند و توصیف نکند از مرتبه لفّاظی و بازی با کلمات فراتر نرفته است. شاعری که سودای ماندگاری در سر دارد باید در عین پایبندی نسبی به معیارهایی که ما را برای رسیدن به تعریف شعر یاری می­دهند، به دنبال «آن» باشد.به جرأت می­ توان گفت که «آن» شاخصه برجستگی یک شاعر و متمایزکننده او از سایر شاعران است. «آن» همان لطیفه ی نهانی است که از نگاه حافظ مشخصه­ ی عشق است و از منظری دیگر می­ تواند مشخصه­ ی شعر نیز باشد. دلنشینی سخنی که با هر زبانی هم که گفته شود باز نامکرر می­ نماید به «آن» بازمی­گردد.«آن» نه وزن و ردیف و قافیه و تخیّل و آرایه و هنجارگریزی و قالب و محتوا و نه جدای از آنهاست. «آن» مهری است که هر شاعر ماندگار و صاحب سبکی فراتر از تخلّص به پای شعرش می­ زند. همان گونه که حافظ در توصیف عشق گفته است: لطیفه­ ای است نهانی که عشق از آن خیزد/ که نام آن نه لب لعل و خط زنگاری است . برای یک شعر ماندگار نیز باید به دنبال «آن» یا لطیفه­ ای نهانی باشیم. این لطیفه نهانی را گاه می­ توان در کم و کیف تلفیق و درهم­آمیزی برخی از شاخصه­ ها و معیارهای مدرسه­ ای شعر جستجو کرد و در بحث محتوا نیز، نوع نگاه شاعر  به هستی، انسان و طبیعت است که چنین تلفیقی را رقم می­زند.شاید نتوان در جلسات نقد و بررسی یک شعر آن گونه که باید به ماهیت این لطیفه نهانی نزدیک شد اما نشانه­ های آن را می­ توان در اقبال همگانی از شعر یک شاعر جستجو کرد.«آن» عامل «قبول خاطر»ی است که حافظ از آن سخن می­گوید.  «قبول خاطر و لطف سخن، خدادادست» متفق­ القول بودن اغلب شاعران و صاحب­نظران بر دلنشینی اشعار یک شاعر و متمایز بودن آثار او از معاصرینش ما را از وجود «آن» «لطیفه نهانی» در شعر او آگاه می­ کند. اگر چه برخی از شاعران برای این که خود را در تیررس داوری­ هایی از این دست قرار دهند، متعمدانه به هنجارگریزی­ های شگفت­ انگیز دست می­ زنند اما چون از وجود آن «لطیفه نهانی» در اشعارشان خبری نیست به همان سرعتی که اوج گرفته­ اند فرود می­آیند.اینکه ایرج زبردست، رباعی ­سرای معاصر، توانسته است منتقدان ادبی و برخی از شاخص­ ترین پرچم داران سبک­ها و شیوه­ های گوناگون سرایش شعر را به نقطه نظرات مشترکی پیرامون شعر خود نزدیک کند و بعضی را برانگیزد که علی­رغم پیشین ه­ای که در مخالفت صریح با قالب­های کهن دارند به تأثیرگذاری و تازگی شعر او در قالب رباعی معترف باشند، برای ماندگاری او کافی است. کسانی نظیر: یدالله رؤیایی، محمد حقوقی، علی باباچاهی و...ضمن این که باید اذعان داشت استوانه­ هایی چون استاد بهاءالدین خرمشاهی و دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی که جایگاهی تثبیت شده در ارزیابی و داوری دارند، مهر تأیید خود را زیر هر شعر و نوشته ­ای نمی­ زنند و مقبولیت رباعیات ایرج زبردست در نگاه شخصیت­ هایی از این دست، نشان دیگری از وجود همان لطیفه نهانی است که مورد اشاره قرار گرفت.رباعیات ایرج زبردست چندلایه ­ای است و یکدست نبودن خوانندگان آثارش که به افزایش تیراژ و تجدید چاپ آثارش منجر گردیده نیز به همین ویژگی بازمی­ گردد. وجود رگه­ هایی از نگاه عرفانی حاصل از مکاشفات درونی شاعر طعم شطحی جسورانه را که از ضمیر ناخودآگاهش تراوش می­ کند در ذائقه خواننده بر جای می­ گذارد بدون اینکه او را در پیچ و خم اصطلاحات دیریاب عرفانی که بوی فضل­ فروشی از آن به مشام می­ رسد بر جای بگذارد. برخی از مصراع­ ها در رباعیات زبردست از فرط سادگی به زبان محاوره نزدیک می­ شود و در عین حال در اوج زیبایی است و خواننده گاه تصور می­ کند که این شعر را قبلاً در مخیّله خود سروده است.نمونه­ ها:آنقدر ندیدمت که دیدن داری/ ما آمدنی به رنگ رفتن داریم/ باران که بیاید همه عاشق هستند. رباعیات ایرج زبردست در عین شاعرانه بودن، خیال­ انگیزی و آمیختگی با اغراق، باورپذیری بالایی نیز دارد گویی که شاعر آن را حس کرده است، ردیف کردن زنجیره­ هایی از پرسش­ های بی­ پاسخ که به رها شدن خواننده در سیاه­ چاله­ های بی­ انتها می­ انجامد رباعیات ایرج زبردست را فیلسوفانه جلوه می­ دهد، اگر چه شاعر به دنبال پاسخ گویی از چنین منظری به پرسش­ هایی که مطرح می­ کند نیست.احساس گم گشتگی دلپذیری که به خواننده دست می­ دهد از هیجانی سرچشمه می­ گیرد که شاعر در کندوکاوهای تحیّرآمیز خود به هر یک از مصراع­  هایش تزریق کرده است.ایرج زبردست با درک فقر وجود برخی واژه­ ها با معانی خاص در شعر معاصرین خود، رباعیات خود را به کلکسیونی از واژه­ه ایی از این دست که خودش برای آنها معنایی تازه تدارک دیده، تبدیل کرده است.من، تو، او، باران، رفتن، عشق . و سخن آخر بهره­ گیری از قالب رباعی برای کوتاه گویی به موازات ژرف­ نگری که نیاز عصر کنونی ماست به عنوان تنها قالب به کار گرفته شده توسط این شاعر ناخواسته رباعی را با نام او عجین کرده است.رباعیات ایرج زبردست دربرگیرنده همه این ویژگی هاست به اضافه «آن» ویژگی که نمی­توان از اعماق شعرش استخراج کرد و به کسی نشان داد، «آن» همان است که رباعیات ماندگار ایرج زبردست را شنیدنی کرده است.

منبع : روزنامه ی عصر مردم . شماره 4375 .صفحه 16

شطح در رباعیات ایرج زبردست

 شرار شطح در آسمان رباعیات ایرج زبردست

نوشته خانم یلدا آزرمی

روزنامه ملت ما ۱۱/۱۰ /۱۳۹۰ صفحه ۱۱

جهت خواندن مطلب به آدرس زیر مراجعه شود

http://www.mellatonline.net/index.php/mellatdailypdf/category/17--11---354